شماره ٦٢٦: از دلم بس ناله بيرون ميکشم

از دلم بس ناله بيرون ميکشم
وز جگر بس کاسه خون ميکشم
بر درت مي آورم صد گون نياز
تا ز تو يک ناز بيرون ميکشم
عشوه را کاورد در گردشم
عشوها از چرخ گردون ميکشم
خون دل ريزم بجاي مي بجام
خون بجاي آب گلگون ميکشم
مطربا چون دست بر قانون کشند
ناله من هم بقانون ميکشم
چون تبسم ميکني خون ميخورم
حسرتي زان لعل ميگون ميکشم
گر کند رطل گران دريا دلي
من ز خون ديده جيحون ميکشم
بر سر راهت فتاده خوار و زار
خويش را در خاک و در خون ميکشم
کاسهاي زهر هجران ترا
هيچ ميداني که من چون ميکشم
گر کشند از دست دشمن جورها
من ز دست دوست افزون ميکشم
طالع شوريده دارم چو (فيض)
اينهمه از بخت وارون ميکشم
محنت و بيدادم از دست خود است
حاش لله کي ز گردون ميکشم