شماره ٦١٩: اي خدا عشقي که دل بر آتشش بريان کنيم

اي خدا عشقي که دل بر آتشش بريان کنيم
ماه سيمائي که جان از مهر او تابان کنيم
روح بخشي کو دهد هر دم حياة تازه
دم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان کنيم
لاله رخساري که دل خون گردد از سوداي او
عکس گلزار عذارش داغهاي جان کنيم
ساغر چشمي که ساقي باشد آن را غمزه
چون بگرداند خرد بر دور او گردان کنيم
گر شود مهمان ما آن مايه درمان ما
سر بپايش افکنيم او را بجان مهمان کنيم
اين سر خالي نباشد گر سزاي پاي او
از تنش دور افکنيم از نو سري سامان کنيم
خار خشک زهد دل را رنجه دارد عيش کو
تا بآب ديدگان اين خار را بسنان کنيم
تا بکي افسردگيها آتشين روئي کجاست
تا بآب و تاب او دل را بهارستان کنيم
درد بي دردي ز ما خواهد برآوردن دمار
درد عشقي تا بدرد اين درد را درمان کنيم
کارها در دست ما چون نيست بايد ساختن
آنچه شايد کي توانيم آنچه آيد آن کنيم
با قضا هر کو ستيزد کار او مشکل شود
ما قضا را تن دهيم و کار را آسان کنيم
(فيض) صبري بايدت تا دردها درمان شود
بيهده تا چند گوئي اين کنيم و آن کنيم