شماره ٦١٧: اي خوش آن روزي که ما جان در ره جانان کنيم

اي خوش آن روزي که ما جان در ره جانان کنيم
ترک يک جان کرده خود را منبع صد جان کنيم
اختيار خود به پيش اختيار او نهيم
هر چه او ميخواهد از ما از دل و جان آن کنيم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهي بود
همتي تا خويشتن را وقف اين سلطان کنيم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود اين گنج پيدا خويش را ويران کنيم
همتي کو تا چو ابراهيم بر آتش زنيم
آتش عشق خدا بر خويشتن بستان کنيم
يا چو اسمعيل در راه رضايش سر نهيم
خويش را در عيدگاه وصل او قربان کنيم
يا چو نوح اول بسنگ دشمنان تن در دهيم
بعد از آن از آب چشم آفاق را طوفان کنيم
يا بحبل الله آويزيم دست اعتصمام
همچو عيسي بر فراز آسمان جولان کنيم
يا چو احمد بگسليم از غير حق يکبارگي
هر دو عالم را بنور خويش آبادان کنيم
ميکند بر موسي جان بغي فرعون هوا
کو عصاي عشق حق تا در دمش ثعبان کنيم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنيم و کفر را ايمان کنيم
گر چنين روزي شود روزي خدايا (فيض) را
دردهاي جمله عالم را بخود درمان کنيم