شماره ٦١٦: تا من نشوم بيخود هشيار نمي باشم

تا من نشوم بيخود هشيار نمي باشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمي باشم
گر غير شوم يکدم با ناز نه پيوندم
تا يار نمي باشم با بار نمي باشم
من هم من و هم اويم هم قلزم و هم جويم
يک بينم و يک باشم بسيار نمي باشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمي باشم
آنرا که رخش بيند هوشي بنمي ماند
ز آنروست که من يکدم هشيار نمي باشم
در دار چو باشد او غيري نبود ديار
ديار چو باشد او در دار نمي باشم
از يار وفادارم يکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بيکار نمي باشم
گر صحبت او خواهي از صحبت خود بگذر
با خويش چه باشم من با يار نمي باشم
هرگاه که با غيرم در خوابم و بي خيرم
بيدار چو مي باشم بيدار نمي باشم
او نيست چو در کارم بيکارم و بيکارم
در کار چو مي باشم در کار نمي باشم
بيماري اگر بيني بيماري عشقست آن
بيمار چو مي باشم بيمار نمي باشم
صد شکر بدرويشي هرگز نزدم نيشي
آسايش خلقانم آزار نمي باشم
ايانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمي باشم
پائي چو رسد بر سر دستي فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمي باشم
اي (فيض) بس از دعوي از دعوي بيمعني
آن بس که بدوش کس من بار نمي باشم