شماره ٦٠٦: بيا تا مونس هم يار هم غمخوار هم باشيم

بيا تا مونس هم يار هم غمخوار هم باشيم
انيس جان غم فرسوده بيمار هم باشيم
شب آيد شمع هم گرديم و بهر يکديگر سوزيم
شود چون روز دست و پاي هم در کار هم باشيم
دواي هم شفاي هم براي هم فداي هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشيم
بهم يک تن شويم و يکدل و يکرنگ و يک پيشه
سري در کار هم آريم و دوش بار هم باشيم
جدائي را نباشد زهره تا در ميان آيد
بهم آريم سر بر گرد هم پرگار هم باشيم
حياة يکديگر باشيم و بهر يکديگر ميريم
گهي خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشيم
بوقت هوشياري عقل کل گرديم بهر هم
چو وقت مستي آيد ساغر سرشار هم باشيم
شويم از نغمه سازي عندليب غم سراي هم
برنگ و بوي يکديگر شده گلزار هم باشيم
بجمعيت پناه آريم از باد پريشاني
اگر غفلت کند آهنگ ما هشيار هم باشيم
براي ديده باني خواب را بر خويشتن بنديم
ز بهر پاسباني ديده بيدار هم باشيم
جمال يکديگر گرديم و عيب يکديگر پوشيم
قبا و جبه و پيراهن و دستار هم باشيم
غم هم شادي هم دين هم دنياي هم گرديم
بلاي يکديگر را چاره و ناچار هم باشيم
بلاگردان هم گر ديده گرد يکديگر گرديم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشيم
يکي گرديم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا يک کرده خدمتکار هم باشيم
نمي بينم بجز تو همدمي اي (فيض) در عالم
بيا دمساز هم گنجينه اسرار هم باشيم