شماره ٥٩٧: پيشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم

پيشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پيشتر ز املاک تسبيح تو از بر داشتم
پيش از آن کز مشرق هستي برآيد مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زيور داشتم
پيش از اين ناهيد در بزم تو مطرب بوده مه
پيش از اين بهرام بهر ديو خنجر داشتم
کي ز کيوان بود و از برجيس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پيشتر از پير تير و خامه تدبير او
حرف مهرت مي نوشتم کلک و دفتر داشتم
ياد ايامي که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سينه در جان عود و مجمر داشتم
ياد ايامي که با او بودم و بي خويشتن
عيشها با يار خود در عالم زر داشتم
ياد ايامي که بوي حق ز هر سو ميوزيد
عقل و جان و هوش و دل زان بو معطر داشتم
گاه ميدادم دل از کف گاه ميبردم بفن
دلربا بودم گهي و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حيا
عشرت ماهي و آئين سمندر داشتم
رسم بينائي و آئين توانائيم بود
در ازل آئينه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عيش جاوداني فکر ديگر داشتم
عشرتي ميخواستم پيوسته بي آسيب هجر
در وصالش بي عنا عيشي مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پيوسته تا شام ابد
خويشتن را در بقاي او معمر داشتم
(فيض) ميداند که مقصودم از اين افسانه چيست
آشنا داند که من بي تن چه در سر داشتم