شماره ٥٩٣: دم بدم از تو غمي ميرسد و من شادم

دم بدم از تو غمي ميرسد و من شادم
بند بر بند من افزايد و من آزادم
عيد قربان من آندم که فداي تو شوم
عيد نوروز که آئي بمبارکبادم
ياد آنروز که دل بردي و جان ميرقصيد
کاش صد جان دگر بر سر آن ميدادم
مرغ دل داشت هواي تو در اقليم دگر
کرد پروازي و در دام بلا افتادم
گر نگيري تو مرا دست درآيم از پاي
نرسي گر تو بجائي نرسد فريادم
آهي از سر دهم از پاي درآرد آهم
گريه بنياد کنم سيل کند بنيادم
زدن تيشه بر اين کوه مرا پيشه شده است
بيستونيست فراق تو و من فرهادم
ياد من خواه بکن خواه مکن مختاري
ليکن اي دوست تو هرگز نروي از يادم
ميشوم پير و جوان ميشوم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گيتي زادم
گاه ويرانم و از خويش بود ويرانيم
گاه آباد و ز معماري تو آبادم
داد از تو بتو آرم که نباشد جايز
(فيض) را اين که به بيگانه رساند دادم
اين جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت
«زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم »