شماره ٥٨٧: امروز دگر در سر سوداي دگر دارم

امروز دگر در سر سوداي دگر دارم
با اين دل ديوانه غوغاي دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شيدا
دل راي دگر دارد من راي دگر دارم
مجنون ز غم ليلي بگرفت ره صحرا
من در دل ديوانه صحراي دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
مأواي من اينجا نيست مأواي دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقاي دگر دارم
اي منتظر فردا چون من ز خودي فردا
کامروز نشد اينجا فرداي دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشينش حلواي دگر دارم
مجنون و همان ليلا (فيض) و رخ هر زيبا
کز پرتو هر جانان ليلاي دگر دارم
گفتم که بشيدائي افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئي شيداي دگر دارم