شماره ٥٨٤: کبيره ايست که خود را گمان کنم هستم

کبيره ايست که خود را گمان کنم هستم
گناه ديگر آن کز مي خودي مستم
گناه خويش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خويش برستم ز هول پل رستم
بروي من ز سوي حق گشود چندين در
ز سوي خويش دري چون بروي خود بستم
ز خود اگر فکنم خويش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخويش يا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدي برهم گر ز خويشتن رستم
مگير تو بر من مسکين اگر بدي کردم
که تو کريمي و من از خرد تهي دستم
اگر چه مستم با هوشيار همراهم
که گر ز پاي درآيم بگيرد او دستم
شکار معرفت خويش را فکندم دام
برون نيامد ازين بحر جز تهي دستم
بپاي مردي عشق ار شکست خويش دهم
چو (فيض) در صف مردان حق زبردستم