شماره ٥٧٩: تا بعشق تو جان و دل بستم

تا بعشق تو جان و دل بستم
رستم از خويش و با تو پيوستم
تا بروي تو چشم بگشادم
کافرم گر بغير دل بستم
تا بديدم گشايش لطفت
بر دل انوار قهر را بستم
مزه قهر يافتم در لطف
لطف در قهر هم مزيد ستم
هوشيارم کني گه مستي
هم ز تو هوشيار و هم مستم
تو هماني که بودي از اول
من دم تو بکهنه پيوستم
هستي تو بذات تو قايم
من دمي نيستم دمي هستم
تو بلندي ز خويشتن داري
من بتو عالي و بخود پستم
(فيض) در کفر ديد ايمان را
تا که زلفت فتاد در شستم