شماره ٥٧٧: چنان شدم که قبيح از حسن نمي دانم

چنان شدم که قبيح از حسن نمي دانم
مپرس مسئله از من که من نمي دانم
جنون عشق سراپاي من گرفت از من
چنان که پاي ز سر سر ز تن نمي دانم
مرا ز خويش برون کرد و جاي من بنشست
کنون رهي بسوي خويشتن نمي دانم
شراب حسن ازو صاف ميکشم بيظرف
صراحي و قدح و جام و دن نمي دانم
بهر کجا نگرم روي خوب او بينم
خصوص گلشن و طرف چمن نمي دانم
چو وصف او کنم از پاي تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمي دانم
حديث او همه جا آشکار مي گويم
درون خلوت از انجمن نمي دانم
کند چو معني او جلوه ميشوم معني
حروف را نشناسم سخن نمي دانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمي دانم
چو ياد او کنم از پاي تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمي دانم
چو من شدم همه او و شد او تمامي من
روان ز قالب جان از بدن نمي دانم
وصال او همه جا چون ميسرست مرا
طلل نجويم و ربع و دمن نمي دانم
مرا وطن چو شد آنجا که يار من آنجاست
دگر ديار غريب از وطن نمي دانم
ببوي او همه کس را عزيز مي دارم
چو (فيض) خاک رهم ما و من نمي دانم