شماره ٥٧٤: از دم صبح ازل با عشق يار و همدميم

از دم صبح ازل با عشق يار و همدميم
هر دو با هم زاده ايم از دهر با هم تواميم
هر دو از پستان فطرت شير با هم خورده ايم
يک صدف پرورده ما را هر دو در يک بميم
ميدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل
چشم ما اين داغ و ما چشم و چراغ عالميم
جان ما را اتحادي هست با سلطان عشق
نيستيم از هم جدا هرگز هميشه با هميم
در حريم دوست ما را نيز چون او بار هست
هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرميم
ميرساند عشق ما را تا جناب کبريا
گر چه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدميم
روز اول گر ملک از سايه ما ميرميد
ما کنون از نارسيهاي ملايک در هميم
در خم قتلست ما را گر فلک از کجروي
پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خميم
در ازل شير غم از پستان مادر خورده ايم
ما چه غم داريم از غم دست پرورد غميم
کهنه غربال فلک گر بر سر ما ريخت غم
بر سر خاک غم اکنون يکدو دم در ماتميم
هست ما را مختلف احوال در سير و سلوک
که ز هر بيشيم بيش و گاهي از هر کم کميم
گاه بر فوق سمواتيم و گه بر روي خاک
گاه درياي محيطيم و گهي ديگر نميم
عاشقان را نطق و خاموشي بدست خويش نيست
ما چو ني در ناله و فرياد در بند دميم
گر بنطق آئيم پيش از وقت چون روح اللهيم
ور خمش باشيم هنگام سخن چون مريميم
چون گشاد سينه را پيوند با غم کرده اند
ما بهم پيوسته با غم چون دو حرف مدغميم
راز دل را بر زبان اي (فيض) آوردن خطاست
گوشها گويند پنهان ما کي اينرا محرميم