شماره ٥٧٢: بخوشي بگذريم از هر کام

بخوشي بگذريم از هر کام
بر سر خود نهيم اول گام
راي باشد براي آن حق راي
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستي ز خود رسي در خود
کام يابي چو بگذري از کام
نشوي هست تا نگردي نيست
نشوي مست تا تو بيني جام
درفکن خويش را در آتش عشق
تا نسوزي تمام خامي خام
بيخ غم را نميکند جز عشق
ظلمت شام کي برد جز نام
بند عشقت گشايد از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سر کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پيغام
مرغ معني شکار کي شودت
تا نگردي تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنگ و بو گروي
ننهي در حريم مردان گام
بچشي جرعه ز باده عشق
تا نگردي چو جام خون آشام
خويشتن را بحق سپار اي (فيض)
جز بحق دل نگيردت آرام