شماره ٥٧٠: صد شکر که عاقبت سرآمد غم دل

صد شکر که عاقبت سرآمد غم دل
کرد آنکه دلم ريش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمي عالم دل
آمد سحري بدل سرافيل سروش
صوري بدميد سور شد ماتم دل
يک چند اگر ديو هوا داشت رسيد
آخر بسليمان خرد خاتم دل
کوهي شده بود از احد سنگين تر
از بس که نشسته بود برهم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زياد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزيد بادي از عالم قدس
برداشت ز روي غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضه خرم دل
در گريه دل کجا رسد زاري چشم
درياي دو ديده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن يار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلي که تا شود همدم دل
اين در سخن که ريزد از خامه (فيض)
آيد همه از يم کف حاتم دل