شماره ٥٦٦: اي فغان از هي هي و هيهاي دل

اي فغان از هي هي و هيهاي دل
سوخت جانم ز آتش سوداي دل
اين چه فرياد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغاي دل
اين همه خون جگر از ديده رفت
برنيامد دري از درياي دل
ميخورم من خون دل دل خون من
چون کنم اي واي من اي واي دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهاي دل
زخمها بر جانم از دل ميرسد
آه و فرياد از خيانت هاي دل
جان نخواهم برد زين دل جز بمرگ
نيست غير از کشتن من راي دل
عاقبت خونم بخواهد ريختن
اين هژبر مست بي پرواي دل
دل چه ميخواهد ز من بهر خدا
دور سازيد از سر من پاي دل
آفت دنيا و دين من دلست
آه از امروز و از فرداي دل
رفت عمرم در غم دل واي من
خون شد اين دل در تن من واي دل
روز را بر چشم من تاريک کرد
دود آه و ناله شبهاي دل
جان تو بيرون رو ازين زانکه نيست
تنگناي اين بدن جز جاي دل
پاي نه در بحر جان سر سبز شو
(فيض) ميخشگي تو در صحراي دل