شماره ٥٦٤: پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل

پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
سوخت از من هر چه بود از اقتضاي آب و گل
بود ذرات دلم هر يک بفرمان کسي
مهرت آمد حاکم اين مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه داري غير جان
خود فداي ما نمودي روز اول دين و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جاني کم است
ليکن از دستم نيايد غير آن جهد المقل
اي ز رويت هر چه جان را هست از انوار قدس
وي ز مويت مانده دل در ظلمت اين آب و گل
اي فدايت هر که او را هست عز و اعتبار
وي برايت هر که هر جا ميکشد خاري و ذل
جان چه باشد با دل و دين تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعيم سايه مهر رخت آسوده بود
پيش از آن کارند جانها را بقيد آب و گل
باز آنجا ميروم تا جان برآسايد ز غم
ميگشايم قيد آب و گل ز پاي جان و دل
(فيض) اگر خواهي که جا در قدس عليين کني
جسم و جان را پاک کن ز آلايش اين آب و گل