شماره ٥٦٣: عاشق و معشوق را راهي بود از دل بدل

عاشق و معشوق را راهي بود از دل بدل
امشبم اين نکته روشن گشت از آن شمع چگل
شور عشقي در سرم هر لحظه افزون ميکند
لطف شيريني که هر دم ميرسد از راه دل
صحبتي داريم با هم بي غباري از رقيب
عشرتي داريم خوش بيزحمتي از آب و گل
قاصد و پيغام هر دم ميرسد از جان بجان
ميبرد هر لحظه پيکي نامه از دل بدل
گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نياز
گه کنار و گه کناره گاه عز و گاه ذل
ميرسد از پيچ زلفي تابشي هر دم بجان
ميفتد از مهر روئي پرتوي هر دم بدل
ني غم مهجوري و دوري نه منع ناصحي
دل بر دلدار دايم جان بجانان متصل
منبع هر لطف و زيبائي و خوبي اوست (فيض)
از دو عالم شو بآن معشوق يکتا مشتغل
بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن
وز جميع ماسوي يکبارگي بر دار دل