شماره ٥٤٨: پروردگارا بنده ام الملک لک و الحمد لک

پروردگارا بنده ام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پيش تو سرافکنده ام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هيچ هيچ جز احتياج پيچ پيچ
وز تو برحم از زنده ام الملک لک و الحمد لک
دادي بمن جان رايگان گفتي بمن ده باز آن
جان ميدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک
گفتي بامرم سر بنه بهر لقايم جان بده
منت بجان من بنده ام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پازهر تو من
در گريه و در خنده ام الملک لک و الحمد لک
در عشق خود سوزي مرا چون شمع افروزي مرا
از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودي سوي خود دادي نشان کوي خود
جوينده يابنده ام الملک لک و الحمد لک
جان را خريدي از ضلال دادي شرف گفتي تعال
کي من بدين ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
از من نه خير آيد نه شر ني مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بنده ام الملک لک و الحمد لک
بي تو ز هر بد بدترم وز هيچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
از خود فناي بيکران وز تو بقاي جاودان
من فاني پاينده ام الملک لک و الحمد لک
از خود نيرزم يک پشيز از تو شد اين ناچيز چيز
آخر مکن شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
اي (فيض) حق را بنده ام از غير حق دل کنده ام
گويم بحق تا زنده ام الملک لک و الحمد لک