شماره ٥٤٢: در جهان افگنده اي غوغاي عشق

در جهان افگنده اي غوغاي عشق
عالمي را کرده اي شيداي عشق
آفتاب و ماه و اخترها روان
روز و شب سرگشته سوداي عشق
کرد ميناي فلک قالب تهي
بر زمين تا ريختي صهباي عشق
ميدهد جان را حيوتي دم بدم
صور اسرافيل بي آواي عشق
ميکشد جانهاي اهل دل ز تن
دست عزرائيل استيلاي عشق
عقلها را همچو سحر ساحران
ميکند يک لقمه اژدرهاي عشق
رفته رفته ميشوم از خود تهي
تا سرم پر گردد از سوداي عشق
در دل شب عاشقان را عيشهاست
خوشتر است از روزها شبهاي عشق
روزهاي تيره بر شبها فزود
عمر من شد يک شب يلداي عشق
اي تهي از معرفت زحمت ببر
(فيض) داند قدر نعمتهاي عشق