شماره ٥٤١: بوي گلزار هوست قصه عشق

بوي گلزار هوست قصه عشق
ميبرد سوي دوست قصه عشق
ميکشد رفته رفته جان از تن
مغز گيرد ز پوست قصه عشق
اي که صد چاک در دلست ترا
چاک دلرا رفوست قصه عشق
هست در ذکر حق نهان مستي
مي حق را که دوست قصه عشق
هر که دارد ز حق بدل شوقي
بردش سوي دوست قصه عشق
دم بدم رو بسوي حق دارد
هر کرا گفت گوست قصه عشق
هر سر موي من کند شکري
که مرا مو بموست قصه عشق
روبروي خدا بود عاشق
که جهان پشت و روست قصه عشق
يک نفس ذکر حق ز دست مده
دوست دارد چو دوست قصه عشق
گلستان حق و بوي گل ذکرش
حق محيط است و جوست قصه عشق
خام افسرده بهره نبرد
پختگان را نکوست قصه عشق
ذکر حق (فيض) بوي حق دارد
گل گلزار اوست قصه عشق