شماره ٥٣٤: زنده آن سر کو بود سوداي عشق

زنده آن سر کو بود سوداي عشق
حبذا آن دل که باشد جاي عشق
از سر شوريده من کم مباد
تا قيامت آتش سوداي عشق
خارها در دل بخون ميپرورم
بو که روزي بشکفد گلهاي عشق
رفته رفته دل خرابي ميکند
عاقبت خواهم شدن رسواي عشق
خويش را کردم تهي از غير دوست
تا وجودم پر شد از غوغاي عشق
کار و کسب من همين عشق است و بس
مگسلاد اين دست من از پاي عشق
خدمت او را بدل بستم کمر
هستم از جان بنده و مولاي عشق
هم زمين هم آسمان را گشته ايم
نيست دري در جهان همتاي عشق
تا ننوشي باده از جام فنا
مست کي گردد سر از صهباي عشق
تا پزي در ديگ سر سوداي سود
کي چشي هرگز تو از حلواي عشق
چون فرو خواهيم شد ما عاقبت
خود همان بهتر که در درياي عشق
ناله ميکن (فيض)ايرا خوش بود
نالهاي زار در سوداي عشق