شماره ٥٣١: در دل تنگم خموشي ميکند انبار حرف

در دل تنگم خموشي ميکند انبار حرف
محرمي کو تا بگويم اندک از بسيار حرف
حرفهاي پخته سنجيده دارم در درون
گر بنطق آيم توانم گفت صد طومار حرف
محرمي خواهم که دريابد بحدس صايبش
از لب خاموش من بي منت اظهار حرف
حال دل از چشم گويا فهمد آنکش ديده هست
عاشقان را نيست جز از چشم گوهربار حرف
من نميخواهم که گويم حرفي از اندوه دل
ميکند چون ميتراود از دل خونبار حرف
خار خار گفتني چون تنگ دارد سينه را
آيد از بهر گشايش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئيم از اسرار حرف
بحر پر در معارف خواهم و کان سخن
تا بريزد بر دلم از لعل گوهربار حرف
از بلاغت ميزدايد گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دل را ميبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از ناي و موسيقار حرف
نکتها در جست در صوت طيور آگاه را
گر ترا هوشي است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامين در ميان اهل معني مبتذل
تازه گوئي کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هر که قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حيف باشد حيف جز با مردم هشيار حرف
مستمع زافسردگي خميازه اش در خواب کرد
با که گويم کي توان الا بر بيدار حرف
چون نمي يابي کسي گوشي دهد حرف ترا
بعد از اين اي (فيض) ميگو با در و ديوار حرف