شماره ٥٢٨: فداي دوست نکرديم جان و دل صد حيف

فداي دوست نکرديم جان و دل صد حيف
ز اختيار نرستيم ز آب و گل صد حيف
ز عشق حق نزديم آتشي بجان نفسي
هميشه ز آتش ديويم مشتعل صد حيف
بکام دوست نبوديم يک نفس صد آه
رسيد دشمن آخر بکام دل صد حيف
جهاز عقبي باقي نمي کنيم دمي
بکار دنيي فانيم مشتغل صد حيف
گذشت عمر نکرديم از سر اخلاص
عبادتي که زند سر ز نور دل صد حيف
نيافت آينه دل صفا ز صيقل ما
بماند در دل ما زنگ زآب و گل صد حيف
دل از پي هوس و دست رفت از پي دل
بکار دوست نداريم دست و دل صد حيف
بروز داوري از کردهاي خود باشيم
بنزد دوست چه شرمنده و خجل صد حيف
براه دوست نرفتي و عمر رفت اي (فيض)
نکرد روح عزيزان ترا بحل صد حيف