شماره ٥٠٦: سوي ما ميکني نگه بغلط

سوي ما ميکني نگه بغلط
دل ما مي بري ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کني سهلست
ميکند آدمي گنه بغلط
رغم من سوي غير مينگري
دل من ميکني سيه بغلط
گر مرا ديگري گمان کرده
نگه خود کني تبه بغلط
باز گردي ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوي بره بغلط
گر برآئي بگوشه بامي
تا نمائي بخلق مه بغلط
شاه فرمانروا توئي اي جان
ديگران راست نام شه بغلط
نيست جاي سپاه غم دل من
اين طرف آمد اين سپه بغلط
لطفت از بهر غير عمدا هست
(فيض) را نيست هيچگه بغلط