شماره ٥٠٠: غم با دلت آشناست اي فيض

غم با دلت آشناست اي فيض
جانت هدف بلاست اي فيض
هر درد و غمي که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست اي فيض
هر فتنه که از سپهر آيد
اندر سر تست جايش اي فيض
خم و دردي که از حبيبت
بي مرهم و بي دواست اي فيض
چه زخم و چه درد هر چه او کرد
هم مرهم و هم شفاست اي فيض
درد تو دوا غم تو شاديست
چون روي تو با خداست اي فيض
حاشا که ز غم کني شکايت
داني چو غم از کجاست اي (فيض)