شماره ٤٩٣: آمد خيالش دوشم در آغوش

آمد خيالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشيار گشتم ديدم جمالي
کز ديدنش عقل گشت مدهوش
گفتم ميم ده تا مست گردم
گفتا که پيش آيي از لبم نوش
چون پيش رفتم تا گيرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
زان پس دگر من خود را نديدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئي که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
بودم نقابي يا خود سرابي
او بوده هم دوش خود را در آغوش
ني مست بودم ني هست بودم
بودم خيالي در خواب خرگوش
اين قصه را (فيض) جائي نگوئي
ميدار در دل ميباش خاموش