شماره ٤٩١: چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش

چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش
که تا سفر کند از خويشتن بخود در خويش
فتاد در ظلمات ثلاث و حيران شد
نه راه پيش نه پس داشت ماند در تشويش
ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسي آمده بره در پيش
هم از مقام و هم از خويشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کيش
يکي بچاه طبيعت فرو شد آنجا ماند
يکي اسير هوا گشت و شد محال انديش
بلاف کرد گهي دعوي الوهيت
گهي گزاف سخن گفت از حد خود بيش
يکي بعالم عقل آمد و مجرد شد
يکي باوج علا شد بآشيانه خويش
يکي چو (فيض) ميان کشاکش اضداد
اسير بي دل و بيچاره ماند در تشويش