شماره ٤٨٩: اي دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

اي دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش
چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش
تا جمال او نه بيني يک نفس ساکن مشو
تا نيابي وصل ره رو رهن هر منزل مباش
خويشتن را بي محابا در خطرها در فکن
در ميان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دير و مرکبت زشت و ضعيف
بال عشقي چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهي در آگهي جو مست لايعقل مباش
آگهي گر نيستت با عشق ميکن احتياط
رو دليلي جو چو عقلت نيست بي عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوي و حق بين حق شنو باطل مباش
چون حديث او کني سر تا بپا گفتار شو
چون شراب او کشيدي مست شو عاقل مباش
تا تواني همچو (فيض) از مغز کو بگذر ز پوست
همچو شعر شاعران بيمغز و لا طايل مباش