شماره ٤٨٦: چو مرد او شدي مردانه ميباش

چو مرد او شدي مردانه ميباش
چو مست او شدي مستانه ميباش
اگر در سر هواي دوست داري
ز خويش و آشنا بيگانه ميباش
چه خواهي لذت مستي بيابي
شراب عشق را پيمانه ميباش
چه درهاي سعادت باز خواهي
کليد عشق را دندانه ميباش
چو زلف او پريشان شد بصد دل
درو آويز خود را شانه ميباش
وگر زلفش شود زنجير عشاق
برو عاشق شو و ديوانه ميباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مينال
وگر شمعست رو پروانه ميباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه ميباش
تو يک قطره ز بحر لامکاني
درون اين صدف دردانه ميباش
خمش کن گفتگو بگذار اي (فيض)
دهان را مهر کن بي چانه ميباش