شماره ٤٨٣: بيا ساقيا بر سرم نور پاش

بيا ساقيا بر سرم نور پاش
که از حد مستي گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستيش پود
بجز ساقي من از دل خوش قماش
پياپي بده ساقيا جام مي
که بي مستيم نيست ممکن معاش
بده از سفال شکسته ميم
اگر جام زرين نباشد مباش
اگر محتسب گويدم در چه
بگويم شرابست و مستيست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسي گو بدان هر که باش
چو نتواني از حق نهفتن گنه
چه ترسي ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستي ندام
که دارم ز خود باده بي تلاش
مي کهنه ام ار برون نو بنو
فزايد بدل دم بدم انتعاش
ز مي آنقدر خرقه ام پاک نيست
که پير مغانش نگيرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت ميکنند
ترا نيست کاري بدرد و صفاش
سر توبه را گر ببرند (فيض)
ز چشمان ساقي دهد خونبهاش