شماره ٤٨٢: سحر رسيد ز غيبم بکوش هوش سروش

سحر رسيد ز غيبم بکوش هوش سروش
که خيز و از لب ما باده طهور بنوش
از آن سروش شدم مست و بيخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
گذاشتم تن و با پاي جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
بقدسيان چو رسيدم مرا گرفت از من
صلاي ساقي ارواح و بانگ نوشانوش
ندا رسيد دگر بار کاي قتيل فراق
بيا و از لب ما شربت حيات بنوش
ز پاي تا سر من مو بمو دهاني شد
چشيد ذوق حياتي از آن خجسته سروش
مرا گرفت ز من خود بجاي من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
نهاد بر سر من زان حيات سرپوشي
که مرگ دست ندارد بزير آن سرپوش
حياة غيب رسيد و سر مماة رسيد
چنان بريد که ننشست ديگ (فيض) از جوش