شماره ٤٨١: رفتيم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش

رفتيم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزديده نظر کرديم در حسن درخشانش
ديديم ز حسن احسان ديديم در احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان
اين را بگرفت آنيش آنرا بربود آنش
دل يافت بنزدش يار بنشست بر دلدار
جان ز لطف جانان ديد پيوست بجانانش
دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان
هر يک چو بديد او بود خود چاره و درمانش
دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان
اي کاش شدي صد جان هر لحظه بقربانش
جان داد بعشق ايمان بستد بعوض ايقان
ايمان چو به ايقان داد با عين شد ايمانش
چشمش باشارت گفت يک نکته بابرويش
يعني چو نفهمد (فيض) حاجب تو بفهمانش
چون نيک نظر کردم در عالم بيهوشي
ديار نديدم هيچ جز حسن و جز احسانش