شماره ٤٨٠: اي که ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش

اي که ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش
در درون جان تست از خويشتن جو يار خويش
پرده دلدار تو جوياي دلدار تو است
جستجو بگذار تا بيني رخ دلدار خويش
گر نداري تو بصر وام کن از وي بصر
تا به بيني در درون جان خود دلدار خويش
از گل رويش درون خويش را گلزار کن
زين گلستانها گذر کن باش خود گلزار خويش
بگذر از داري که آب و گل بود بنياد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خود دار خويش
از دل و جان ساز دار و باش خود هم جان و دل
هم دار خويش باش و هم تو خود ديار خويش
گر تجارت ميکني خود را بيار خود فروش
تا زيانت سود گردد باش خود بازار خويش
بي بصيرت کار کردن پشت بر ره کردنست
رو بصيرت کسب کن پس روي کن در کار خويش
بار بر کس گر نهي دوش خودت گردد گران
دوش خود خواهي سبک بر کس ميفکن بار خويش
در حقيقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خويش
(فيض) را بس زار ديدم گفتمش زار که اي
گفت حاشا يار من من زار خويشم زار خويش