شماره ٤٧٤: يک غمزه جان ستان مرا بس

يک غمزه جان ستان مرا بس
از وصل تو کام جان مرا بس
تا هستي آن شود يقينم
دشنامي از آن دهان مرا بس
از عشرت و عيش و کام دنيا
درد دل و سوز جان مرا بس
آب گرمي و نان سردي
از نعمت اين جهان مرا بس
دل مي ندهم به دلستانان
آن دلبر دلبران مرا بس
کي عشوه شاهدان نيوشم
آن شاهد شاهدان مرا بس
دل کي بندم به فانيان (فيض)
آن ساقي بانيان مرا بس