شماره ٤٧٠: اي خفته رسيد يار برخيز

اي خفته رسيد يار برخيز
از خود بفشان غبار برخيز
همين بر سر لطف و مهر آمد
اي عاشق يار زار برخيز
آمد بر تو طبيب غم خوار
اي خسته دل نزار برخيز
اي آنکه خمار يار داري
آمد مه مي گسار برخيز
اي آنکه به هجر مبتلائي
هان مژده وصل يار برخيز
اي آنکه خزان فسرده کردت
اينک آمد بهار برخيز
هان سال تو و حيوت تازه
اي مرده لاش يار برخيز
اي کاهل سست چند خسبي
هين چيست بکار و يار برخيز
هين مرغ سحر بنغمه آمد
جان را تو بنغمه آر برخيز
آهي ز درون خسته برکش
از ديده سرشک بار برخيز
فرصت تنگست و کار بسيار
بر خويش تو رحم آر برخيز
کاري بکن ار تنت درست است
ور نيست شکسته وار برخيز
رو چند بسوي پستي آري
سر راست نگاه دار برخيز
ترسم که نگون بچاه افتي
برخيز ازين کنار برخيز
ياران رفتند جمله بشتاب
تأخير روا مدار برخيز
ما ناپاي تو در نگار است
دستت گيرد نگار برخيز
خواهي تو باضطرار برخواست
حالي تو باختيار برخيز
اصحاب اگر بخواب رفتند
اي (فيض) تو زينهار برخيز