شماره ٤٦٥: گوشه چشمي بسوي دردمندان کن بناز

گوشه چشمي بسوي دردمندان کن بناز
تا به بيني روي ناز خود بمرآت نياز
آنکه از خود رفت از ديدار تو بازار رخت
باز مي آيد بخود چشمي کند گر باز بار
ناز کن هر چند بتواني که عاشق ميکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذراني اينکه راهي سر دهي
در زمان آن ناز را آيند جان ها بيشواز
مست بيرون آي و از مستان عشقت جان طلب
تا کند جان ها بسويت بهر سبقت ترکتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آري بعمري بر اسيران نياز
چون گذر آري بر اهل دل توقف کن دمي
تا شود چشم نظربازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ايستاده از تو خواهم يک نظر
اي بصد تمکين نشسته بر سرير عز و ناز
آنکه رويت ديده يکباره دگر بنماش روي
تا کند چشمي بروي دلگشايت باز باز
چند باشم در اميد و بيم وصل و هجر تو
دل مبر يا جان ببر اي دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاريم جز تو ندارم چاره ساز
روي آتشناک بنما تا بسوزد بيخ غم
در فراقت (فيض) را تا چند داري در گداز