شماره ٤٦٢: ميبرد دل را هوا دستم تو گير

ميبرد دل را هوا دستم تو گير
پاي مي لغزد ز جا دستم تو گير
پاي دل در دام دنيا بند شد
اوفتادم در بلا دستم تو گير
روز روشن در ره افتادم به چاه
کور گشتم از قضا دستم تو گير
در ره عصيان بسر گشتم بسي
تا که افتادم ز پا دستم تو گير
کار چون از دست شد آگه شدم
سر نهادم مرترا دستم تو گير
آمدم بر درگهت اي کان لطف
ناتوان گشتم بيا دستم تو گير
بيکس و بيچاره و درمانده ام
عاجز و بي دست و پا دستم تو گير
دست و پائي ميزدم تا پاي بود
چونکه پايم شد ز جا دستم تو گير
چون تو دل را سر بصحرا داده
هم تو خود راهش نما دستم تو گير
چنگ در لطفت زنم هر دم مباد
کردم از وصلت جدا دستم تو گير
(فيض) را بيگانگان افکنده اند
اي رحيم آشنا دستم تو گير
بر سر خاک رهت افتاده خار
يا معز الاوليا دستم تو گير