شماره ٤٦١: گشتم به بحر و بر پي يار بي سير

گشتم به بحر و بر پي يار بي سير
تا پاي سعي آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وي
از وي نشان نداد نه خشکي مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز يار بي نشان چه دهد بي خبر خبر
جانم به لب رسيد و نيامد بسر مرا
کس ديده مرده نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهي و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بيا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن يار دلنواز
او جاي خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آيم اگر بخويش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزي من شد در آن سحر
گفتم (بفيض) خواب ز بيداريت بهست
اينک بخواب ديدي بيداري دگر