شماره ٤٥٤: شهريارم آرزو شد در ديار در ديار

شهريارم آرزو شد در ديار در ديار
در ديارم برد آخر تا ديار شهريار
بود عقل و هوش يارم بردم از سر هوش يار
در طريق عشقبازي هستم اما هوشيار
آرزو بوئي صبا سويم که جانم آرزوست
هم بيار از من خبر بر هم خبر از وي بيار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمايم همچو بدر
روي بنمود و هلالي گشتم اندر انتظار
بارها گفتم که بارت ميکشم باري بده
بر درت يکبار بارم داردم در زير بار
چون از آن گلزار گشتم سوي گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حاليا در ماتم خود ميگذارم روزگار
راح روحي في هواه راح قلبي من هموم
مرحبا بالموت راحا ليس فيها من خمار
فاض قلب الفيض من فيض الحکم فيضوضة
کالسحاب الماطر الفياض او (فيض) البحار