شماره ٤٤٨: اي بهار جان و اي جان بهار

اي بهار جان و اي جان بهار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهري بر هواي دل بزن
آب لطفي بر زمين دل ببار
پاي توفيق از سر ما وامگير
دست تأئيد از دل ما برندار
ريشه جان را از آن کن آبکش
ميوه دل را ازين کن آبدار
مبتلاي محنت هجرم مکن
بر سر من هر چه ميخواهي بيار
هر چه ميخواهي بکن آن توام
ليکن از خود يکنفس دورم مدار
اي ز تو سرسبز باغ عاشقان
سايه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آري ز جيب
اين سر شوريده ما را بخار
ره بسوي خود نمودي (فيض) را
از کرم دارش درين ره استوار
در ازل لطفي عنايت کرده اي
تا ابد اين رحمت پاينده دار