شماره ٤٤٧: دلم تابان مهر اوست يارب باد تابان تر

دلم تابان مهر اوست يارب باد تابان تر
بصر حيران حسن اوست يارب باد حيران تر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدابينم
خدايا دم بدم سازش بلطف خود فروزان تر
مرا گيرد ز من هر دم دگر با خويشتن آرد
شود هر لحظه بهر صيد من آن غمزه فتان تر
نميدانم چه افسون مي دمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزون تر شود در دم فراوان تر
شدم چون جمع در کاري کند در دم پريشانم
پس افزايد پريشانيم تا گردم پريشان تر
چه او خواهد پريشانيم بيزارم ز جمعيت
چو او سوزد دلم را خواست يارب باد سوزان تر
چه او خواهد پريشانم فزون بادم پريشاني
شود رو چون پريشان تر شود کارم بسامان تر
نگنجد درد تو در دل که اين ننگ و آن فراوانست
فراوان ميدهي چون درد کن دل را فراوان تر
چو دردت بر دلم ريزد ز جانم ناله برخيزد
فزون کن درد دل تا جان شود زين درد نالان تر
مهل يکدم دو چشمم را که تا از گريه باز آيند
ز بحر خشيت آبي ده که تا باشند گريان تر
پشيمان کن مرا يارب از آن کاري که من کردم
ز کار خود پشيمان دار و از خويشم پشيمان تر
دلم گر معصيت خواهد تواني آنکه بازاريش
چه خواهد طاعت او را ميتواني کرد خواهان تر
نميدانم چرا با من کسي الفت نميگيرد
نه مي بينم بسوي خود ز وحشت هيچ آسان تر
خدايا از بدم بگذر که از هر بد پشيمانم
ز من کس نيست مجرم تر ز من هم کس پشيمان تر
خدا آسان کند بر (فيض) کاري را که دشوار است
چو کاري باشد آسان سازدش از لطف آسان تر