شماره ٤٤٣: بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر

بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هيچ حاصل ازين رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوي هم
چه طفلان ز خون قطره چند سايل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببين
چه دانه چه بر در نگر تخم و حاصل عجايب نگر
نشد نرم ازين اشکهاي پياپي زمين دلش
همانا ز سنگ آفريدند آن دل و زان سخت تر
نه يکجو وفائي نه يکذره رحمي ببار آمدم
همه سعي من گشت باطل نديدم ثمر
از آن زلف خم در خم پيچ پيچش بمن ميرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخي شکيبا شوم
شود کار بر (فيض) دشوار و مشکل ز بد هم بتر