شماره ٤٤٢: ز پاي تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر

ز پاي تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نيابي سوي او بنشين جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوي غنج و دلالش را نگر
گيسوي عنبر بوي او وان زلف تو بر توي او
وان نرگس جادوي او آن خط و خالش را نگر
افسونگري ها را به بين وان جادوئيها را ببين
صد فتنه آرد يک نظر چشم غزالش را نگر
در خنده شيرين او بس زهره بين شادي کنان
وز عارض و ابروي او بدر و هلالش را نگر
يکدم به پيش او نشين کان حيا و شرم بين
يکره برويش کن نظر وان انفعالش را نگر
يک بوسه از لعلش بگير زان زنده جاويد شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زير لبش رمز جمالش فهم کن
و ز ناز و از تمکين او جاه و جلالش را نگر
از مصحف رويش بخوان ايمان عاشق را عيان
وز کفر پيچاپيچ او کفر و ضلالش را نگر
حال دلش پرسيد (فيض) گفتا که در زلفم بجو
آن خسته گر پيدا شود بنشين و حالش را نگر