شماره ٤٤٠: از بلاي چشم مستت العياذ

از بلاي چشم مستت العياذ
العياذ از هر چه هستت العياذ
تن زگل نازکتر و دل همچو سنگ
چون توان رستن ز دستت العياذ
يک نظر کردم برويت شد نشان
از نگاهي روي حسنت العياذ
شب همه شب نالم از دست غمت
هيچ پرواي منستت العياذ
ناله من زآسمانها درگذشت
هيچ ميگوئي چه استت العياذ
تا بشادي در برويم بسته
از گشادت همچو بستت العياذ
(فيض) صد توبه گر از عشقت رهد
باز مي افتد بشستت العياذ