شماره ٤٣٩: از نکاه نيم مستت العياذ

از نکاه نيم مستت العياذ
وز بلاي زلف شستت العياذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهاي چشم مستت العياذ
دل ز من بردي و قصد جان کني
کي برم من جان ز دستت العياذ
زلف بگشا موبمو وارس به بين
هيچ دل از دام رستت العياذ
از ميانت نيست چيزي در ميان
وز دهان نيست هستت العياذ
از سراپا هر چه داري الحذر
پاي تا سر هر چه هستت العياذ
(فيض) از تو هم پناه آرد بتو
گر نه پرواي منست العياذ