شماره ٤٣٢: در سرم عشق تو غوغا دارد

در سرم عشق تو غوغا دارد
عشق تو قصد سر ما دارد
بي خودم کرد نگاه مستت
چشم تو نشأه صهبا دارد
ميکند عارض تو عرض خطي
با دل ما سر سودا دارد
دانه خال تو بهر صيدم
دامي از زلف چليپا دارد
زمره سرو قدان را پيشت
قد شمشاد تو بر پا دارد
پيش روي تو قمر را چه محل
کي قمر لعل شکر خا دارد
رشک خال و خطت از خور چه عجب
رخ خورشيد کي اينها دارد
چه عجب گر بردم مجنون رشک
اين صفا کي رخ ليلا دارد
چه عجب گر دل من روز نديد
زلف تو صد شب يلدا دارد
تير مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد
مي نداند که چه با ما کردي
زاهد از ما گله بيجا دارد
نمکي دست لب شيرينت
تلخ گوئي که غم ما دارد
الحذر اي که سر دين داري
غمزه اش روي بيغما دارد
وصف آن يار مکن ديگر (فيض)
زاهد ما سر تقوي دارد