شماره ٤٣٠: هر کجا آن ماه سيما ميرود

هر کجا آن ماه سيما ميرود
بس دل و بس دين بيغما ميرود
گر بصحرا رفت دريا مي شود
ز آب چشمي کان بصحرا ميرود
ور بدريا ميرود خون مي شود
بس که خون دل بدريا ميرود
سرو آزادي نخواهد بعد از اين
گر بباغ آن سرو بالا ميرود
ميشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
در چمن بهر تماشا ميرود
زلف و گيسو چون پريشان ميکند
در سر شوريده سودا ميرود
نشنود دل پند واعظ لب ببند
اين سخنهاي تو بيجا ميرود
از مي لعل شکر ريز لبش
بر زبان (فيض) اينها ميرود