شماره ٤٢٧: گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد

گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشيد هر بي بصر ندارد
گفتم بکوي عشقت پايم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهي بدر ندارد
گفتم سراي دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهي نيست اين خانه در ندارد
گفتم تو گوي خوبي از دلبران ربودي
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشيد و ماه تابان
گفتا که همچو روئي شمس و قمر ندارد
گفتم رهي بکويت بنماي اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهي دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاري اثر ندارد
گفتم که (فيض) در عشق از خويش بيخبر شد
گفتا کسيست عاشق کز خود خبر ندارد