شماره ٤٢٦: بي تو يکدم نمي توانم بود

بي تو يکدم نمي توانم بود
خسته غم نمي توانم بود
ذره تا ز من بود باقي
با تو همدم نمي توانم بود
بي لقايت نمي توانم زيست
با لقا هم نمي توانم بود
نظري کن مرا ز من بستان
همدم غم نمي توانم بود
بنگاهي بلند کن قدرم
بيش ازين کم نمي توانم بود
تا بکي غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمي توانم بود
جام گيتي نماي عشقم ده
کمتر از جم نمي توانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمي توانم بود
(فيض) ميگويد مزن دم سرد
واقف دم نمي توانم بود