شماره ٤٢٣: دل بستم اندر مهر او تا او براي من شود

دل بستم اندر مهر او تا او براي من شود
بيگانه گشتم از دو کون تا آشناي من شود
مهرش بجان ميکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل مي داشتم کاخر دواي من شود
او را سراپا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کي گفتمي کان بي وفا جور و جفاي من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبي در برکشم
کي اين گمان بردم که او روزي بلاي من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسي را اختيار
کي گفتم او را مدعي آخر بجاي من شود
کشتم بدل خار غمش کارد گل شادي ببار
در خاطرم کي ميخليد کو غم فزاي من شود
گفتم تواند بود (فيض) در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پاي من شود